داستان من:

من دکتر ارسلان گلشنی هستم…. اما:

همه چیز از آن روزی شروع شد که پوکی استخوان به کمر و زانوهای مادرم افتاد. غرق خیال مهندسی صنایع و درس دانشگاه بودم و فکر نمی‌کردم مادرم در میان سالگی، گرفتار بیماری شود. غافل از اینکه درد مثل گیاهی در تنش ریشه می‌کرد و زیاد می‌شد. در مدت کوتاهی دردها امانش را برید و برای تسکینش از تبریز تا تهران به هر دکتری که می‌شد سر زدیم. بعدتر هر دارویی و هر تشخیصی را امتحان کردیم. همه پمادهای ضد التهاب‌، قرص‌های مسكن، داروهای عجیب سنتی. تجویزهای غیر پزشکی، هر چیزی که بود و نبود، اما توفیری بر حالش نداشت که نداشت. انگار آن بیماری می‌خواست زندگی‌مان را ببلعد. تا به خودم بیایم آرزویم مهندس صنایع شدن را کنار گذاشته بودم و در ترم دوی دانشگاه همه رویایم شده بود یک شب خواب بی دغدغه‌ی مادر. آن درد لعنتی دشمنی بود که با همه وجودم می‌خواستم از تنش بیرون کنم.

همین شد که برای یافتن راهی هرچند کوچک، جستجو را شروع کردم. خواندم و گشتم و هر چیزی که اطلاعات کوچکی به من می‌داد را بالا و پایین کردم. در همین مسیر به رشته نوخاسته‌ای در دانشگاه تهران رسیدم که آینده روشنی برایش نبود. گمان‌ها بر این بود که به زودی از رشته‌های دانشگاهی حذف می‌شود. اما از آنجا که تنها راه من و مادرم بود از رشته‌ی مهندسی صنایع انصراف دادم و خواندم و خواندم و دوباره از ابتدا در کنکور شرکت کردم و این بار در رشته حرکات اصلاحی دانشگاه تهران پذیرفته شدم.

به شوق اینکه راهی برای درمان دردهای مادرم یافته باشم، مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد و دکتری را بی‌وقفه گذراندم.میلم به دانستن زیاد بود . در این میان با کمک اساتیدم راه‌هایی یافته بودم که از دردهای مادرم کم می‌کرد اما این همه‌ی خواسته‌ام نبود. بعد از فارغ التحصیلی به دنبال کسب مهارت و ایجاد کاری بودم که بتوانم از آموخته‌هایم برای کم کردن درد افرادی مثل مادرم استفاده کنم و لذت آرامش را در چشمان‌شان ببینم. مطالعات اولیه را با جدیت آغاز کردم و مشورت‌ها گرفتم تا بالاخره «هارمونی» متولد شد.

مراحل اداری ثبت کلینیک، اجاره محل کلینیک، جذب نیروی متخصص، تبلیغات با تلاش شبانه روزی و مداوم برای ایجاد اعتماد در بین مردمی که این رشته نوظهور را نمی‌شناختند، و هم‌زمان ایجاد و تقویت یک هسته قدرتمند و متمرکز، چهار سال طول کشید. چهار سالی که پر از وسوسه بود و بیم و امید. گاهی رفتن و گهگاهی پا پس کشیدن.

در پنجم بهمن نود و هشت، تیم سه نفره ما متشکل از مهری (همسرم) آیدین و من شاد بودیم و شاکر. دردهای مادرم را شکست داده بودم و به جنگ دردهایی می‌رفتم که تن مردمم را می‌آزرد. حالا نه نفر به جمع ما اضافه شده بود و کلینیک در بخش آب درمانی و حرکات اصلاحی درخشیده و بر سر زبان‌ها افتاده بود.

اما دشواری پیش رو بود

در اسفند تاریک و طولانی نود و هشت (کرونا تایم) مهمان ناخواسته و ناشناخته‌ای جهان را در بهت و حیرت قدرت مرگبار خویش فرو برده بود . قطار حرکت کافه کلینیک که به تازگی روی ریل افتاده بود، ناگهان متوقف شد. توقفی غیر منتظره و شوک‌آور. هم به مردمانی فکر می‌کردم که با ویروس کرونا دست و پنجه نرم می‌کردند هم نگران بیمارانی بودم که بخاطر قرنطینه نمی‌توانستند از خدمات درمانی ما برای کاهش درد ناشی از ناهنجاری‌های قامتی بهرمند شوند. استخرها تعطیل و قرارهای ملاقات و ویزیت پیاپی لغو می‌شد و این یعنی فاجعه مرگبار و تمام عیار برای کلینیک نو پای ما.

باد مخالف می وزید و من دو راه داشتم اول اینکه در مقابل باد دیوار بکشم و منتظر بنشینم تا باد فروکش کند و دوم اینکه آسیاب بادی بسازم و از قدرت باد برای رسیدن به آرزوهایم استفاده کنم و من دومی را انتخاب کردم.

در زندگی درک کرده بودم که اگر در راه رسیدن به اهداف ارزشمندتان مصمم باشید ابر و باد و مه وخورشید و فلک هم به کمک شما می‌آیند تا دستتان را بگیرند و از فرش به عرش شادکامی و موفقیت برسانند.

در آن شرایط هولناک یکی از دوستان پیشنهادی داد که شبیه معجزه بود.

ویزیت، تشخیص و تجویز آنلاین و غیرحضوری

گویی فرشته‌ای آسمانی این پیک و پیغام را برای ما هدیه آورده بود و کائنات می‌خواست مزد پایمردی و ایستادگی ما را بدهد. پیشنهاد را پذیرفتم .نمونه‌های‌ داخلی و خارجی حرکات اصلاحی را بررسی و عارضه‌یابی کردم. نتیجه وحشتناک بود. تمام بسته‌های آموزشی از پیش آماده و تکراری بود. یعنی برای ده‌ها درد مختلف یک درمان واحد پیشنهاد می داد و این یعنی فاجعه.

در جلسات منظم و متمرکز در تیم به این نتیجه رسیدیم که برای هر بیمار پس از ارزیابی بدنی یک نسخه کاملا اختصاصی بپیچیم و یک ترینر (آموزش دهنده متخصص) بر مراحل تمرین و درمان نظارت کرده و نتایج را در سامانه ثبت نماید.

راه حلی سخت و پر دردسر و پر هزینه برای ما اما برای دردمندانی که چشم امیدشان به کافه کلینیک هارمونی بود مطلوب به نظر می‌آمد. ما می‌خواستیم سمفونی سلامتی را برایشان بنوازیم. ساعت‌های متمادی با عشق و تعهد و انگیزه و حتی رایگان و گاهی نیم بها کار کردیم و خم به ابرو نیاوردیم. به ماموریت و مسئولیت خود ایمان داشتیم و معتقد که سختی‌ها می رود و سرسختان می‌مانند.

بعد از آن روزهای طاقت‌فرسا حالا گروه دوازده نفره‌ی ما تبدیل به یک تیم منسجم و منظم و سیستماتیک چهل نفره شده که می‌تواند با افتخار برای صدها هزار ایرانی عزیز در داخل و خارج کشور معجزه التیام و درمان باشد، تیمی که تا امروز بیش از 45.000 ارزیابی انجام داده است.

تشکیل کمیسیون پزشکی برای بررسی اولیه پرونده بیمار، ویزیت حضوری و آنلاین، آب درمانی و تمرین‌های اصلاحی حضوری و غیر حضوری و مراقبت و تعقیب بیمار تا حصول نتیجه‌ی رضایت بخش ، تنها بخشی از فعالیت‌های ما در کافه کلینیک هارمونی است.

با مهری در تراس نشسته‌ایم. به غروب زیبای خورشید می نگرم .غرق رویا می‌شوم و خود را در قامت و هیات دکتر جوانی می‌بینم که طرحی نو در انداخته و کاری کرده کارستان. به قول انیشتین تخیل پیش نمایش جاذبه‌های آینده است. مادرم با سینی چای و باقلوا و لبخند از راه می رسد. خشکی کمر و التهاب زانو ندارد و ساییدگی کشکک متوقف شده است. از دیدنش جانم آرام می‌گیرد. سینی را روی میز و دستش را روی شانه‌ام می گذارد و می‌گوید: «الله سنه ساخلاسین» و پیوسته دعایم می‌کند.

مادر می‌گوید: «باید زودتر آماده شویم» امشب عقد کنان آیدین است .آیدین یار غار و رفیق گرمابه و گلستان که از روز اول دست یاری داد و تا امروز در کنار ما ماند و امشب فرصت مناسبی است برای جبران همه برادرانگی او. باید به رضا زنگ بزنم و بپرسم که برای عقد کنان می‌آید یا نه؟

کسی آن طرف خط با اشتیاق می گوید: «سلام .شب شما به عشق .شب شما بهشت. به تماشای شب نشینی خوش آمدید»

تلفن را سریع قطع می‌کنم و بیاد می‌آورم که دکتر امیر احمدی پنجشنبه شب‌ها در تلویزیون برنامه دارد و روزی را بخاطر می‌آورم که از درد کمر بخود می‌پیچید و حالا می‌تواند ساعت‌های طولانی بایستد و بدون درد برنامه اجرا کند.

جرعه آخر چای را می‌نوشم و به این جمله رضا فکر می کنم:

من به اعتماد و ماندن این مردم مانده‌ام. چرا که هرجا باشند آنجا سرچشمه عشق و بهشت است.